برادران دوقلوی هال و بیل پس از برخورد با یک میمون اسباب بازی قدیمی در اتاق زیر شیروانی خانه که متعلق به پدرشان است، شاهد یک رشته مرگ های وحشتناک هستند که در اطرافشان رخ می دهد. برادران که فهمیده اند مرگ ها با میمون اسباب بازی ارتباط دارند، تصمیم می گیرند میمون را سر به نیست کنند. ولی یعد از سالها سلسله ای از مرگهای غیرقابل توضیح دوباره شروع می شود...
فیلم بر اساس یکی از داستانها کوتاه استیون کینگ ساخته شده است. زمانیکه اسم کینگ مطرح میشود باید بدانیم با یک فیلم ساده که قرار است لحظاتی ما را روی صندلی میخکوب کند روبرو نیستیم و قطعا فیلمساز مضمون خاصی را در پس لحظات شوکه کننده دنبال می کند.
در همان ابتدای فیلم و در سکانس پیدا کردن عروسک اولین کد را فیلمساز به بیننده می دهد آنجا که روی جعبه عروسک نوشته شده: میمون نوازنده "مثل زندگی"؛ بعد از آنکه جعبه بازگشایی شده سلسله ای از مرگها شروع می شود؛ مرگهایی سخت، شوکه کننده و بسیار وحشتناک.
اما چه چیز این مرگهای سخت مثل زندگی است؟
این سوالی است که فیلمساز در ذهن بیننده ایجاد می کند تا جواب آن را در طول فیلم خصوصا در سکانس پایانی به بیننده بدهد.
کار مهمی که فیلمساز کرده این است که در همان سکانس آغازین نشان میدهد که همه مرگ ها زیر سر میمون است و با اینکار رسما پای تعلیق را به فیلم میگشاید. در واقع فیلمساز کاری می کند که هر زمان عروسک میمون شروع به نواختن موسیقی می کند ما منتظر یک مرگ وحشناک هستیم؛ یا اگر فیلمساز در سکانسی ابتدا میمون را به ما نشان میدهد سعی دارد ما را در اضطراب انتظار مرگی وحشتناک قرار دهد.
فیلمساز با انتخاب تعلیق سعی میکند همان مضمون را که در پس عبارت "مثل زندگی" نهفته به ما القا کند.
برای پی بردن به آنچه فیلمساز از عبارت "مثل زندگی" به دنبال آن است. باید به روندی که به مرگهای وحشتناک ختم می شود دقت کنیم.
مثلا مرگ پرستار دوقلوها در اوایل فیلم؛ آنها می روند که خوش بگذرانند و در لحظه ای که تصورش را نمی کنند ناگهان پرستار جلوی چشمان دوقلوها به شکل وحشتناکی می میرد. یا پس از مراسم خاکسپاری پرستار، مادر تصمیم میگیرد با بچه ها برقصد و ذهن خود و بچه ها را از اندوه مرگ پرستار خالی کند و مدتی بعد مرگ وحشتناک مادر را داریم و... همین طور تمام مرگها به این شکل ادامه می یابد.
دقیقا وقتی اندوه از دست دادن عزیزی در حال فراموشی است ناگهان دیگری می میرد. این سلسله اندوه ها و مرگها بطوری است که در یکی از سکانس ها هال از بیل می پرسد "نمیخوای لباست رو در بیاری؟ و بیل پاسخ میدهد اگر درش بیارم دوباره یکی میمیره و باید باز یپوشمش!"
و این در واقع نگاه بدبینانه فیلمساز به زندگی است؛ نوعی پوچ گرایی؛ برپایه این نگرش، پلیدیها و سختیهای زندگی بر خوبیها و خوشیهای آن سنگینی میکنند. وقتی انسان سعی دارد با یک خوشی یک سختی را فراموش کند ناگهان سختی دیگری از راه رسیده و خوشی به آنی از بین میرود.
دیالوگی هم که در انتهای فیلم بین دو برادر است تشریح همین مفهوم است و فیلمساز این مفهوم را "مثل زندگی" میداند.
پایان/
نظر شما