دهه ۷۰ میلادی را می توان شروع دوره ای طلایی در آثار ژانر وحشت دانست. در بررسی سینمای ژانر وحشت در این دهه دو نوع گرایش دیده می شود؛ سنت گرا و پیشرو.
فیلمهایی چون جن گیر و طالع نحس که به الگوهای سنتی وفادارند آثاری سنت گرا هستند. از شیوه روایت گرفته تا نحوه شخصیت پردازی فیلمساز خود را ملزم به رعایت اصول و سنتهای این ژانر می دانند.
اما فیلمهایی چون کشتار با اره برقی در تگزاس و یا آخرین خانه سمت چپ فیلمهایی هستند که به ارائه تعریفی نو از ژانر و مولفه های آن می پردازند. به دیگر سخن تلاش فیلمساز همواره در جهت تغییر و تحول در کلیت آثار کلاسیک این ژانر است. یکی از این آثار که کمتر به آن توجه شده و خصوصا در ایران حرفی از آن زده نمیشود فیلم "فریاد و دوباره فریاد" است. اثری متفاوت به کارگردانی گوردون هسلر و نویسندگی کریستوفر ویکینگ با بازی ۳ اسطوره ژانر وحشت یعنی وینست پرایس، کریستوفر لی و پیتر کوشینگ.
فیلم ساختاری تکه تکه دارد و به طور متناوب بین داستانها جا به جا می شود:
- مردی را داریم که در حال دویدن در لندن است که ناگهان قلبش را میگیرد و روی زمین می افتد. سپس روی تخت بیمارستان از خواب بیدار می شود. پرستاری که از او مراقبت می کند به او آب می دهد و میرود. پس از رفتن پرستار مرد دونده رو انداز خود را کنار میزند و متوجه میشود که پای راستش قطع شده است.
- کنراتز مامور اطلاعاتی به کشور خود، که یک دولت خودکامه اروپای شرقی ناشناس است، بازمی گردد. پس از اینکه کاپیتان شوایتز با او صحبت می کند مشخص می شود کنراتز به اطلاعاتی درباره یک پروژه فوق سری دست پیدا کرده. شوایتز با عصبانیت از کنراتز چگونگی دستیابی او به اطلاعات را سوال می کند و در این هنگام کنراتز دستش را روی شانه شوایتز می گذارد و او را فلج کرده و سپس می کشد. کنراتز بعداً توسط بندیک سرگرد مافوق خود به خاطر شکنجه یک فراری به نام اریکا مورد سرزنش قرار می گیرد. کنراتز سرگرد را نیز می کشد.
- در شهر لندن، کارآگاه پلیس متروپولیتن بلاور در مورد تجاوز و قتل یک زن جوان به نام آیلین استیونز تحقیق می کند. بلاور به همراه پزشک قانونی جوان دکتر دیوید سورل به کلینیک کارفرمایش دکتر براونینگ می رود اما او هیچ اطلاعات مفیدی ارائه نمی دهد. زن جوانی به نام سیلویا در کلوپ شبانه توسط کیت انتخاب می شود. او توسط کیت کشته شده و وقتی پلیس جسد را پیدا می کند در پزشک قانونی به این نکته پی می برند که هیچ خونی در جسد وجود ندارد. این درحالی است که در مکانی که جسد پیدا شده خون چندانی نشده است.
این ۳ خط داستانی به ظاهر بی ربط رفته رفته با محوریت دکتر براونینگ به هم مرتبط شده و مشخص میشود که دکتر براونینگ چیزی شبیه دکتر فرانکنشتاین است. با این تفاوت که او مدتهاست در یک پروژه فوق سری(همان در داستان شماره ۲ که گفته شد) مشغول تولید موجوداتی انسان نما با قدرتی فوق بشری بوده و این پروژه زیر نظر "فرمونت" رئیس اطلاعات انگلیس در حال مدیریت است. ( در واقع نشان میدهد که آن دولت خودکامه اروپای شرقی زیر نظر خود انگلستان اداره میشود.)
از امتیازهای این فیلم نبود قهرمان و شخصیت اصلی در فیلم است و با پایانی تلخ که ترس از آینده را القا می کند همراه می شود. همین مساله موجب شد که فریتس لانگ فیلمساز شهیر آلمانی در یکی از آخرین مصاحبه های زندگی اش این فیلم را ستایش کند. خصوصا وجود تشکیلات مخفی همچون نازی ها(دولت خودکامه اروپای شرقی) و شخصیت کارآگاه پلیس با منشا شر یادآور برخی آثار خود لانگ است.
البته این فیلم باگ و حفره های زیادی در فیلمنامه دارد و متاسفانه فیلمساز نمیتواند فیلم و داستانها را طوری جمع کند که سوالات ایجاد شده در ذهن بیننده پاسخ داده شود. شاید اگر فیلمساز قسمت دوم آن را میساخت در کنار قسمت اول میتوانست مجموعه ای کم نظیر باشد ولی باید قبول کرد که این فیلم در کنار تمام ایده ها نوین و پیشرو خود فیلمی متوسط است و نمی تواند به یکی از آثار به یاد ماندنی ژانر وحشت تبدیل شود.
پایان/
نظر شما