فیلم با این عبارت شروع می شود:
"ما هرگز نمی توانیم بدانیم چه می خواهیم...زیرا تنها یکبار زندگی می کنیم، نه می توانیم آن را با زندگی قبلی مقایسه کنیم، نه اینکه با زندگی پیش رو کامل کنیم"
فیلمساز با همین عبارت رسما به مخاطب خود اعلام می کند به دنبال نوعی پوچی است. به عبارتی فیلمساز به دنبال اثبات و القای این است که زندگی صحنه هایی است که انواع مختلف تعامل دنیای پیرامون را کنار هم قرار می دهد و درنتیجه بدلیل عدم قطعیت، موجب بروز نوعی پوچی و بی معنایی می شود.
با شروع فیلم این تصور بوجود میاید که زوجی به نام بهرام و تارا با بازی مهدی پاکدل و رعنا آزادی ور (میان سال) محور فیلم هستند. ولی به ناگاه بهرام و تارایی را داریم که یکباره در برخی سکانسها و حتی پلانها بازیگر آنها عوض شده و معصومه بیگی و مجید نوروزی (جوان) و سروش صحت و نازنین فراهانی (مسن) روایت را ادامه میدهند.
از برخی اسامی و صحنه ها این تصور بوجود می آید که زوج جوان و مسن گذشته و آینده زوج میان سال است ولی هیچ عنصر قطعی در فیلم نداریم که ثابت کند این سه زوج حتما یکی هستند؛ که این مساله نیز در همان راستای پوچگرایی فیلمساز است.
با آنکه شغل بهرام عکاسی بوده و تارا هم بازیگر، اما فیلم بشدت دیالوگ محور است و به راحتی می توان بخشهای از فیلم را ندید و تنها شنید. تلاشهای فیلمساز با نماها در سایزهای مختلف نیز عملا بی نتیجه بوده و نمی توان پیوند عمیقی بین دیالوگها و فرم بصری فیلم پیدا کرد؛ و به جرات می توان گفت دیالوگ نقش غالب را در فیلم دارد. در واقع فیلمساز نتوانسته بین عکاسی و نماهایی که گرفته و دیالوگها ارتباط اورگانیک بر قرار کند؛ و این برخلاف آن چیزی است که فیلمساز دنبال می کند.
اما مشکل اصلی در فیلم تارا این است که اساسا مشخص نمی شود درد و مشکل این زوج چیست؛ بیننده به شرطی می تواند با این زوج در جوانی و میانسالی و دوران بعد پس از میانسالی ارتباط برقرار کند که بداند درد و مشکل این زوج چیست.
آنها صرفا ناراحت هستند؛ چرا؟ چیزی ست که اساسا مشخص نمی شود. حتی اگر پوچی و بی معنا بودن زندگی درد این زوج است، فیلمساز آن را هم به عنوان درد و مشکل بیان نمی کند. در یکی از سکانسهای مهم فیلم که در اواخر فیلم است تارا از کنار بهرام بلند شده و بعد از مدتی به بهرام می گوید " می خوام برم، چند وقته دارم دنبال خونه میگردم، یه مدت تنها باشیم بهتره" و سپس بهرام واکنش بسیار تندی نشان می دهد و به نوعی با این حرف مقابله به مثل می کند.
این سکانس که مثلا نقطه عطفی در زندگی این زوج است را می توان اوج پوچی دانست. چراکه اساسا نمی دانیم علت رفتار تارا در این سکانس چیست و چرا او ناگهان اعلام جدایی می کند. حقیقتا درد تارا چیست؟ اصلا مشخص نمی شود.
از آن بدتر اینکه در ادامه فیلم ظاهرا مشکل (ناشناخته) تارا با دیالوگ تند بهرام حل میشود ولی باز روند فیلم در همان مسیر پوچگرایانه ادامه دارد؛ در واقع دردی نامعلوم به شکلی نامعلوم ظاهرا حل می شود.
وقتی بیننده کاراکتر را نشناسد، درد او را نداند، علت کشمکش او چه با دنیای درونی و چه با دنیای پیرامونی را حس نکند؛ چطور می تواند همذات پنداری کند.
این مساله موجب شده است با فیلمی فوق کسالت بار و خواب آور طرف باشیم که بدلیل دیالوگ محور بودن آن می توان با چرت زدن های پیاپی در میانه فیلم کل ماجرا را فهمید و چیزی را از دست نداد.
پایان/
نظر شما