در اواخر دهه 1960، "بیل اونیل" تبهکار خرده پای 17 ساله، پس از تلاش برای دزدیدن ماشین در حالی که خود را به عنوان یک افسر فدرال جازده بود، در شیکاگو دستگیر شد. نماینده ویژه اف بی آی "روی میچل" با او ملاقات کرده و پیشنهاد می کند در صورتی که به عنوان یک خبرچین برای او کار کند از اتهاماتش صرف نظر می شود. بیل اونیل از این پیشنهاد استقبال کرده و برای خبرچینی به حزب پلنگ سیاه وارد می شود. اونیل برای کسب اطلاعات بیشتر رفته رفته خود را به "فرد همپتون" رئیس بخش ایلینوی حزب نزدیک می کند...
یهودا اسخریوطی فردی بود که به عنوان یک نفوذی وارد حلقه حواریون حضرت عیسی (ع) شده و به اعتقاد مسیحیان مقدمات مصلوب کردن حضرت مسیح را او فراهم می کند؛ و همانطور که از اسم فیلم پیداست قصه این فیلم نیز به مارجرای یک نفوذی در بین حلقه نزدیکان رهبر حزب پلنگ سیاه می پردازد.
در فیلم دو شخصیت اصلی داریم؛ اولی "بیل اونیل" به عنوان جاسوس و نفوذی اف بی آی و دیگری "فرد همپتون" رهبر حزب پلگ سیاه؛ در نتیجه کشمکش اصلی داستان باید بین این دو باشد. و برای نمایش این کشمکش باید این دو شخصیت کاملا پرداخت شده تا با درامی جذاب روبرو شویم؛ کاری که هیچ وقت اتفاق نمی افتد.
به دلیل کمی سن هردو شخصیت ما در ابتدای فیلم نه با یک نفوذی حرفه ای سر و کار داریم و نه با یک رهبر باسابقه؛ در نتیجه فیلمساز در طول فیلم باید سیر تکامل این دو شخصیت را به ما نشان دهند؛ اما این سیر بسیار الکن است.
اونیل در همان ابتدا به راحتی وارد گروه شده و خیلی راحت در حلقه نزدیکان همپتون قرار می گیرد. بدون کمترین شک و تردیدی از سوی همپتون؛ تنها در یک سکانس همپتون به اونیل مشکوک می شود. آن هم زمانیکه ماجرای سرقت خودرو توسط اونیل لو می رود. آن سکانس هم بدون هیچ تعلیق و هیجانی به پایان رسیده و اونیل بعد آن سکانس رسما وارد حلقه نزدیکان رهبر حزب پلنگ سیاه می شود؛
یعنی ما رسما با یک نفوذی بسیار ناشی طرف هستیم که هیچ تکاملی را در سیر شخصیت نفوذگر او، از یک نفوذی ناشی و پیش پا افتاده به سمت یک نفوذی حرفه ای و خبرچین کارکشته نمی بینیم.
با آنکه اونیل یکی از دو شخصیت اصلی فیلم است حتی خلق و خو و علاقه های فردی وی نیز برای بیننده مشخص نیست؛ تا بر اساس آن صحنه های فیلم طراحی و بحران خلق شود. او شخصیتی تخت و تک بعدی داشته و اساسا عمق پیدا نمی کند.
از طرف دیگر "فرد همپتون" که قرار است یک مسیح برای سیاه پوستان باشد نیز پرداخت درستی ندارد. اساسا او چگونه تبدیل به رهبر گروه شد؟ سطح مطالعات و نوع کسب اطلاعات او از فضای پیرامون برای رهبری و اداره گروه اش چیست؟ چگونه در دل مردم نفوذ کرده و بخش زیادی از سیاه پوستان را جذب خود کرده است؟ رفتار اجتماعی او با سیاه پوستان چگونه است؟ و سوالاتی از این دست که هیچگاه در فیلم پاسخ داده نمی شود؛ به طور کلی ما رهبری اجتماعی را داریم که در فیلم چگونگی برخورد او با اجتماع دیده نمی شود.
در تمام فیلم به پلیس خوک گفته می شود که ما باز هم جنایتی را از سوی پلیس در فیلم (جز در قسمت پایانی) شاهد نیستیم و اساسا مشخص نیست چرا سیاهان با پلیس آمریکا مشکل دارند.
در ابتدای فیلم "جی ادگار هوور" رئیس اف بی آی می گوید: "حزب پلنگ سیاه بزرگترین خطر امنیت ملی ما است. بیشتر از چینی ها و حتی روسها؛ برنامه ضدجاسوسی ما باید از قیام مسیح سیاه از بین آنها جلوگیری کند" اما این حزب به قدری پیش پا افتاده و ساده و احمقانه کار های خود را پیش می برد که حتی برای یک محله نیز خطری ندارد؛ چه برسد به یک کشور همچون آمریکا.
با توجه به دستور مستقیم "جی ادگار هوور" برای کشتن همپتون در انتهای فیلم، این مساله یعنی تقلیل دادن یک جنایت حکومتی به یک جنایت شخصی؛ خود به خود به مخاطب پاک بودن سیستم و فاسد بودن فرد یا گروهی اندک را القا می کند.
اما فیلمساز همین جنایت فردی را نیز در فیلم به نوعی توجیه کرده است. پس از آزادی همپتون از زندان در میانه های فیلم او ناگهان به مبارزه مسلحانه علاقه مند می شود. حتی اگر علاقه او به انقلاب مسلحانه را نیز بدلیل کشته شدن دوستانش توسط پلیس تصور کنیم، بدلیل آنکه دوستان او ابتدا به سمت پلیس اسلحه کشیدند، خود به خود این مساله نیز منتفی شده و عملا تئوری ابتدای فیلم مبنی بر خطر ملی بودن حزب پلنگ سیاه و کشتار انتهای فیلم توجیه پذیر می شود.
در کل فیلمساز سعی دارد با این فیلم رفتار خشن پلیس با سیاهان را توجیه و از همه مهمتر نشان دهند که اوضاع اجتماعی کاملا تحت نظر و کنترل اف بی آی می باشد.
پایان/
نظر شما